گفتوگو با حاج ناظر حسین ابراهیمی (نجفی) خیلی ساده نیست، بخصوص اینکه بعد 55سال دوری از افغانستان، هنوز فارسی را با لهجه آن دیار صحبت میکند. کار اما وقتی دشوارتر میشود که به خاطرات روزهای نجفش میرسد. آنجاست که زبان فارسی با ترکیب نامشخصی از زبان عراقی و افغانستانی ترکیب میشود و کار را دشوارتر میکند.
او اصالتاً افغانستانی است، اما اجباریاش را که تمام کرده، عطای وطن را به لقایش بخشیده و اول ساکن نجف و بعد به سبب راه دادن استخارهای، مشهدی شده. گفتوگوی حاج ناظر اما به سبب هیچکدام از این سفرها نیست که خواندنی است.
حرفهای او را باید همینروزها شنید، آن هم به خاطر پنج سالی که خادم بیت امام(ره) بوده و چشمهایی که هنوز هم بعد از یادآوری 14خرداد خیس میشود.
■ قصه زندگی حاجی ناظر از کجا شروع میشود؟
من هم یکی مثل بقیه. فقط به لطف خدا پنج سالی را در نجف خدمت امام(ره) بودم.
■ به نظرم بهتر است از همینجا شروع کنیم. چطور شد که شما گذرتان به نجف و بیت امام(ره) افتاد؟
من در سنه 42 از افغانستان پاسپورت گرفتم. آن موقع پاسپورت 750 روپیه افغانی بود که اکنون پول یک پفک هم نمیشود. بعد رفتم در نجف اشرف 6 سال در نانوایی کار کردم. بعد هم به واسطه پسرخاله پدرم، شیخ محمدعلی فاضلی که امام هم بسیار او را دوست داشتند، خدمت امام رسیدم. یادم هست خانه ما هم در نجف نزدیک خانه شیخ محمدعلی بود. یک روز آمد و گفت: «حاجی برو در خانه حضرت امام(ره). امام به من فرمودند یک نفر را بیاور در خانه کار کند.» دو سه دفعه آمد که حاجی ناظر برو خانه حضرت امام(ره). من گفتم: شیخ! تو وقتی منبر میروی 300نفر را درس میدهی، 30 هزار دینار هم شهریهات است. من هم در ماه 100، 110 هزار دینار در نانوایی کار میکنم. گفت: «تو دیوانهای که این پول را با پول امام(ره) برابر میکنی.»
■ پس شما قبل از این امام را نمیشناختید؟
فقط اسمشان را از همین شیخ محمدعلی فاضلی شنیده بودم. مثلا از ایشان پرسیده بودم که وجوهاتمان را به چه کسی بدهیم؟ میگفت: «به آقای خمینی که اعلم است.»
■ ولی نمیخواستید قبول کنید؟
اول نه. تا اینکه یک روز رفتم خانهام، خانمم گفت: حاجی چه کار کردی؟ گفتم: چرا؟ گفت: «امروز حاجی فاضلی آمد اینجا، چای آوردم با میوه، ولی نخورد.» حاجی فاضلی آمده بود که دوباره بگوید ما به فرد دیگری اعتماد نداریم، تو خودت بیا و برو میهمانخانه حضرت امام(ره). خلاصه خانمم گفت که بیا و برو پیش امام(ره). تا خانمم این را گفت، بلند شدم رفتم در خانه حاجی فاضلی. بچهاش آمد دم در. گفتم: «حاج آقا را سلام برسانید. فقط من را 10روز مهلت بدهد تا به صاحب نانوایی بگویم برای خودش نفری پیدا کند.»
■ و رفتید برای خدمت در میهمانخانه حضرت امام(ره)؟
بله. در این خانه که حکم دفتر امام(ره) را داشت، طبقه پایین دو تا برادر بودند به نام حاج ابراهیم و حاج اسماعیل. حاج ابراهیم که یکی دو سال پیش فوت کرد، ولی حاج اسماعیل به گمانم زنده است. کار ما هم این بود که برای میهمانهایی که میآمدند چای بریزیم. اوضاع هم اینطور نبود که مثلا چیزی غیر چای بیاوریم. اگر 10 نفر میآمد، 10تا چای میآوردیم. اگر 20نفر بودند 20تا. من هم کارم این بود که دم در مینشستم و هر کسی میآمد، چای را برایش میبردم. بعد هم چشم میکشیدم که ببینم کی استکانش خالی میشود، میرفتم استکانش را جمع میکردم و میپرسیدم: «آقا! چای بیاورم؟» تا 20 تا چای هم اگر طلب میکرد، میآوردم.
■ وقتی برگشتید ایران به چه کاری مشغول شدید؟
آن موقع که نجف بودیم، عربها گوسفند میآوردند برای ذبح و عقیقه و من هم روش ذبح و آداب آن را بلد نبودم. بعدها همین دعای عقیقه، ذبح و قربانی را مرحوم سید احمد آقا به من یاد داد. اکنون هم برای همین ذبح و عقیقه میروم و گوسفند میکشم. البته اوایل مدتی باغ تره کار میکردم.
■ بعد از بازگشت امام(ره) به ایران هم توانستید ایشان را ببینید؟
بله. سال اول که آمدند، ما رفتیم و خیلی آسان توانستیم ببینیمشان. یادم هست شناختند و خیلی احوال پرسیدند. گفتند: «اگر اینجا میآیی یک مسجد برای تو بگیریم.» یعنی میخواستند جایی معرفی کنند که من خادم شوم. ولی من گفتم: «همان شبی که آمدیم ایران، استخاره کردیم. فقط مشهد خوب آمد.» همانجا هم لطف کردند و پولی به من دادند. یک سال بعد هم دوباره رفتم، ولی این دفعه خیلی سخت دیدم ایشان را. یعنی هر چه به نگهبانها التماس کردم که من خادم امام بودهام، نگذاشتند بروم داخل. خلاصه 9روز پشت درِ جماران ماندم. روز نهم وقتی رفتم خدمت ایشان، پرسیدند: کی آمدید؟ گفتم: 9روز پیش آمدم، ولی من را راه ندادند.» امام نگهبان را صدا کردند و گفتند: «چرا ایشان را معطل کردید؟» آن نگهبان گفت: «میترسیدم به شما آسیبی برسد.» امام فرمودند: «اگر میخواست من را بکشد، همان نجف کشته بود.» این آخرین باری بود که امام را دیدم.
■ از روز رحلت امام(ره) هم خاطرتان هست؟
موقع فوت امام(ره) در همین باغترههای اطراف کار میکردم. ولی وقتی رادیو خواند که حضرت امام(ره) فوت کردهاند، خودم را همان جا انداختم. هر چه هم که صاحبکار گفت نرو، گفتم: نه. امروز کار بر ما حرام است. از همانجا تا خانه را گریه کردم.
■ حاجی ناظر، شما کلاً چند سال عراق بودید؟
از سال 42 رفتم عراق. اول 6 سال در نانوایی کار کردم. بعد هم پنج سال خدمت حضرت امام(ره) بودم، تا اینکه من را گرفتند و انداختند زندان.
■ چرا گرفتنتان؟
مهاجران را میگرفتند و میفرستادند کشورشان. آن موقع من مسئول خرید بیت امام(ره) هم بودم. رفته بودم خرید که من را گرفتند
■ این خریدها را برای بیت امام(ره) میبردند. درست است؟
بله. هم احتیاجات خانواده امام(ره) بود و هم غذای ما کارگرها.
■ و چطور دستگیر شدید؟
روز پنجشنبهای بود، رفته بودم شارع صادق برای خرید. سه نفر از روبه رو آمدند. سلام علیکی کردم. بعد یکی از آنها پرسید: کجا میروی؟ گفتم: بازار. گفت: چه میخواهی بخری؟ خریدها را گفتم. گفت: میهمانی داری امشب؟ گفتم: نه. من کارگر آیتالله خمینیام. بعد گفت: بیفت جلو برویم. گفتم: ما اقامت داریم. گفت: اقامت تو با قندره (کفش) من برابر است!
■ بعد از دستگیری شما را کجا بردند؟
اول ما را آوردند طرف صحن حضرت امیر(ع). کل دورتادور حرم را مأمور گرفته بود. ما را تا ساعت 9 شب همانجا نگه داشتند. بعد ما را بردند جایی به نام «دارالعجزه». حدود ساعت 11شب مرحوم سید عبدالله شیرازی - که بعدها در بالاخیابان مشهد بیت داشت - را هم با پسرش آوردند.
■ چند نفر را آن روز گرفته بودند؟
اول تقریبا 2000 تا 3000 نفر بودیم. همه را آوردند دارالعجزه و تا روز شنبه 20هزار نفر شدیم. به همهمان هم همانجا اتاق دادند. از همان روز هم تا روز یکشنبه هر وعدهای از طرف بیت امام خمینی(ره) به هر نفر یک لیوان شیر، یک سیب، یک تخممرغ آبپز و یک نان گندم میدادند. تا آن موقع هم کسی از نان دولت عراق نخورد و منتظر ماندند که امام فتوا بدهند. امام فرموده بودند: چون این افراد زندانی هستند، نان دولت بر آنها حلال است.
■ و گفتید که 61روز در همانجا زندانی بودید؟
فقط یک روز در هفته اجازه میدادند با دو مأمور بیرون برویم. نوبت من که رسید، گفتم میروم صحن حضرت امیر(ع) و بیت آقای خمینی(ره). روز شنبه نوبت من بود. اول رفتم حرم زیارت کردم و نماز خواندم. بعد هم رفتم دفتر امام(ره). یادم هست همه فرشهای امام را هم جمع کرده بودند و فقط جایی که خود ایشان نشسته بودند، یک حصیر پهن بود. خدمت امام رسیدم. بعد هم که خواستم بیایم بیرون، یکی از نزدیکان امام(ره) بستهای را به من داد که وقتی بیرون اتاق نگاه کردم، دیدم 50هزار دینار داخلش است. رفتم داخل و گفتم: حضرت امام این زیاد است. فرمودند: شما گرفتارید.
■ هفتههای بعد هم توانستید دیدن امام(ره) بروید؟
بله. کمی که با این سربازها آشنا شدم، یکی از سربازها به یکی دیگر گفت: «این اهل فرار نیست.» من هم میگفتم: « من اینجا خانه و زن و بچه دارم.» خلاصه وقتی به من اعتماد کردند، هر هفته سر شارع صادق توی یک قهوهخانه مینشستند و من هم میرفتم حرم و بعد هم زیارت امام(ره).
■ و سرنوشت شما در دارالعجزه چه شد؟
تا 61 روز آنجا بودیم. بعد آمدند و اعلام کردند که اگر خانه یا ماشین دارید بفروشید که فلان تاریخ شما را از عراق خارج میکنند. خلاصه چند تا ماشین آمد و ما را بردند خانه تا همه وسایل را جمع کردیم. یادم هست حتی به من گفتند: «حاجی برو هر چه پول داری، برای خودت چای بخر. توی ایران ضرر نمیکنی. » من هم رفتم 20کیلو چای خوب عراقی خریدم با 10حلب روغن زرد. بعد هم گفتند: «برو سه تا خانوار از اقوامت را هم بیاور تا همگی توی یک ماشین باشید. خلاصه ما را آوردند لب مرز و پیاده کردند.
■ و چطوری گذرتان به مشهد افتاد؟
از قصر شیرین ما را آوردند شاهعبدالعظیم. همان جا هم هر کس استخاره کرد که کجا برود. بعضیها استخاره کردند و رفتند سوریه، برخی رفتند قم. من هر چه استخاره کردم، سوریه و قم و شاه عبدالعظیم خوب نیامد. هر چه استخاره کردم، مشهد خوب آمد. این بود که آمدم مشهد.
■■■
جلوی پای مسئولان عراقی بلند نمی شدند
یادم هست وقتی برخی مسئولان عراق به خانه علمای دیگر ساکن عراق میرفتند، بعضیها برایشان شربت و پذیرایی میبردند، ولی در بیت امام(ره) پذیرایی همان چای بود. قبل از اینکه مسئولان عراقی برسند، امام(ره) به من میگفتند: «اینها را چای بدهید.» بعد خودشان از اتاق میرفتند بیرون و وقتی آنها میرسیدند، یا سید احمد یا شیخ محمد رضوانی میرفتند امام(ره) را صدا میزدند تا آنها جلوی پای امام(ره) بلند شوند نه امام جلوی پای آنها. بارها این برخورد امام را با مسئولان عراقی دیده بودم.
■■■
غذای ما از بیت امام(ره) می آمد
ما سه نفری که در میهمانخانه امام(ره) کار میکردیم، هر کدام یک ساک همراهمان داشتیم که شب هر چیزی که غذای خانه امام(ره) بوده، به ما هم میدادند. به طور کلی حضرت امام(ره) به ما که هر سه از مهاجرین بودیم خیلی لطف داشتند. حتی درباره طلبهها هم همینطور بود. خیلی از آقایان بودند که طلبههای ایران را 40هزار دینار میدادند و طلبههای مهاجر را 30هزار دینار. حضرت امام(ره) ولی اینطور نبود. ایشان فرقی بین ایرانی و مهاجر نمیگذاشتند.
■■■
روز انفجار حرم مجروح شدم
روزی که انفجار حرم امام رضا(ع) شد، من توی بالاسر نماز میخواندم. من را هم بردند بیمارستان موسیبن جعفر(ع). دو روز آنجا بستری بودم. وقتی که میخواستم بیایم، یکی از پرستارها یک کارت داد و گفت: «آخر برج بیا.» گفتم: برای چی؟ گفت: «میخواهند هزینه درمان و مجروحیتتان را بدهند.» این حرف در نظر من خیلی سخت آمد. با خودم گفتم این پول را بگیرم و این زیارتی که برایش مجروح شدهام را بفروشم؟ گفتم: «خواهر! ما به این پول احتیاجی نداریم الحمدلله.»
نظر شما